#داستان_کوتاه
#امیری_کله_جوبی
شر و دعوا مثل همیشه ساده و غیر منتظره شروع شد. ناگهان روستا همهمه و غوغا شد. مشدی جمعه و قلی خان با هم دعوایشان شده بود. قلی خان حرفی، او حرفی و حرفها تبدیل به پرخاش و خیلی زود شکل کینه و نفرت و خشم به خود گرفت. مسئله خیلی ساده بود و اصلا لازم نبود کار به جنگ و دعوا کشیده شود ولی کشید. دختر شش ساله مشدی جمعه با پسر پنج ساله قلی خان حین بازی در میان خاکها روی هم خوابیده بودند و این به رگ غیرت مشدی جمعه برخورده بود و پسر قلی را سیلی زده بود. قلی اما کسی نبود حرف زور را بپذیرد؟! او چه بسا در میان ایل و تبار خود ادعای قلدری هم داشت. بر خلاف جمعه که خود را غریب و بیکس در ده می دانست. خورشید در حال غروب کردن بود. هوای روستا رو به تاریکی گذاشته بود که سر و صداها بلند و بلندتر شد. قلی چند فحش نثار جمعه کرد. جمعه به سمت بچه ها دوید. انها نمی دانستند چه اتفاقی افتاده است. دخترک داشت پسر همبازی اش را که بعد از سیلی جمعه به گریه افتاده بود نوازش میکرد و اشکهایش را پاک میکرد. جمعه کنترل از دست داده بود. کف از دهان بیرون میداد و عربده میکشید و به زمین و زمان ناسزا میگفت. چند نفر میانجی گر او را گرفته بودند. مشدی جمعه به هوا می پرید و خودش را زمین می کوبید و اخرش خودش را از دست میانجیگرها رها کرد و چون لاشخوری بال گشود و بر سر دخترکش نازل شد. سر و دستهای او را در چنگ گرفت و به هوا برد و چون پرنده ی کوچکی بر زمین کوبید.
دختر روی خاکها چون مرغی سربریده چند بار دست و پا زد و بعد آرام گرفت و مرد!
خورشید غروب کرده بود و اهل روستا فاصله ای دورتر از جنازه کودک دور هم جمع شده بودند. کسی جرات دست زدن به جنازه را نداشت. همه منتظر بودند تا بازپرس دادگاه به همراه مامورین نیروی انتظامی از شهر برسند؟!
#لک_امیر
@lakamir
برچسبها: لک امیر, کیومرث امیری کله جوبی