#داستان_کوتاه
#اسید_پاشی؟!
#کیومرث_امیری_کله_جوبی
@lakamir
درد... درد ... درد، ضجه و فغان و فریادهای دلخراش پی در پی! نسترن روی زمین غلط می خورد و با تمام توانش فریاد از جگر بر می کشید. کسی که اسید را به صورت او پاشیده بود پس از پاشیدن اسید شیشه را به گوشه ای پرت کرد و دوان دوان خودش را به راکب موتورسیکلتی که کنار خیابان انتظارش را می کشید رساند و آنها چون باد از صحنه گریختند. نسترن تازه پا به سن هجده سالگی گذاشته بود. دختری بشاش و شادمان. گویی کودکی که تازه راه رفتن را یاد گرفته بود و از این بابت بسیار مسرور و خوشحال بود. هر روز ساعتها مقابل آینه می ایستاد و جمال طناز و زیبای خودش را تماشا می کرد. قد بلند، چهره زیبا و صورتی کشیده و پوستی جوان و لطیف!
اخه جوانی همه چیزش زیباست بویژه اگر زیبایی خدادادی هم داشته باشی و نسترن خدایی زیبا بود. هیکل برازنده با چشمانی درشت که محال بود دیگران با دیدنش او را تحسین نکنند!
چند عابر دور نسترن که در پیاده رو ولو شده بود و حالا دیگر از هوس رفته بود حلقه زده بودند.
....... از بیمارستان که ترخیص شد دیگر هر گز جرات نکرد خودش را در آینه نگاه کند. در خیال اما چهره ی خودش را بس چندش اور تصور می کرد. احساس میکرد قدش چون پیرزنی سالخورده خمیده است و قیافه اش حال خودش و دیگران را به هم میزند.
حس پیری و رنجوری همه روح و روان دختر نوجوان را در چنگ گرفته بود و سخت آزارش میداد. ازار دهنده تر از این مصیبت بزرگ که براش پیش امده بود و همه عمر و جوانی و زندگی اش را تباه کرده بود، ان بود، کسی که ان بلا را سرش آورده بود راست راست راه می رفت و به همه می خندید.؟! این رنج بیشتر از هر چیزی ازارش می داد بدون انکه کاری از دستش ساخته باشد. نسترن با خودش فکر میکرد در چنین شرایطی چکار می تواند بکند؟! غم و غصه اش زمانی بیشتر و حتی غیر قابل تحمل می شد که سرنوشت زنان و دخترانی را که پیش از او با معضل اسیدپاشی روبرو شده بودند به یاد می اورد؟!
در این حالت بود که قیافه ی زشت مرد اسیدپاش را مجسم میکرد که با چهره کریه و دندانهای شبیه دندان های جانوری خونخوار به او پوزخند میزد؟!! به جامعه به دنیا و به بشریت نیشخند می زد.

#لک_امیر
@lakamir

+ نوشته شده توسط کیومرث امیری (لک امیر) در پنجشنبه سی ام فروردین ۱۳۹۷ و ساعت 23:53 |
داستان کوتاه
خشم ....
کیومرث امیری کله جوبی
امان از دست این خشم و عصبانیت؟! امان؟! حالت خطرناک و زشتی است که نه تنها در وجود من بلکه واکنشی است که در همه ادمها وجود دارد، اما خیلی ها ان را در وجود خودشان مهار کرده و در اختیار می گیرند، ولی وضع من فرق میکند. من فکر میکنم این عصبانیت چون دهها نیروی دیگر که در نهاد انسان ها نهفته است و وجود دارد به صورت ذاتی در وجود من هم نهادینه و مادرزادی است!
ولی آخه چرا بعضی ها نه خشن هستند و نه عصبانی می شوند؟! بی گمان این نیرو در من اکتسابی است. شاید جامعه ای که من در ان رشد کرده و زندگی میکنم، چون جامعه ای است با مشکلات هزارتوی خاص خود مرا ادم خشن و عصبانی بار اورده است؟! شق دیگر خشم بی رحمی است. یعنی این خشم است که شقاوت و بی رحمی را در خود می پروراند و حالا هم هر چقدر تصمیم می گیرم این نیروی شر و خطرناک را که حقیقتا نیرویی ضد بشری است از خودم دور کنم، انگار نمی شود! حتا مدت زمانی است تمرین میکنم تا خشم خودم را کنترل کنم ولی ناگهان همه چیز را فراموش میکنم و نیرو محرکه خشم و عصبانیت انچه بخواهد در یک آن بر سرم میاورد و بعدها پشیمانی هم سودی ندارد.
همین عصبانیت بود که زندگیم را متلاشی کرد. زندگی به جهنم خودم را نابود کرد و حالا که این حرفها را میزنم کار از کار گذشته است. تردید ندارم بسیاری از بدبختیهای بشر از همین خشم و عصبانیت ناشی می شود و همین خشم است که انسانها و دنیاییشان را زشت می کند؟!
مثل همین بلایی که به خاطر یک آن خشونت بر سرم خودم امد و به پای چوبه ی دارم کشاند؟!
@lakamir

+ نوشته شده توسط کیومرث امیری (لک امیر) در پنجشنبه سی ام فروردین ۱۳۹۷ و ساعت 23:52 |
سالهای سیاه، سالهای جنگ ....

اتاق کرایه ای پدر سرد بود و نمناک.
که مادر زائید.
اژدهای فقر دوشادوش با پدر
شانه به شانه دیوار زندگی ما گرفته بود
ما ساکت و خاموش تماشا میکردیم
مادر از خانه پرکشید و رفت
پدر کفترباز
کلاغی به جای کبوتر تور زد
خواهر بزرگمان هی گریه میکرد
خواهر کوچیکه بهانه می گرفت
غلام کم رو هیچ نمی گفت
تماشا می کرد
روزها رفت
روزی روزگاری
طبل نوازان بی خبران
آمدن در خانه مان
با سازی همچو جادو
پر صدا و پر هیاهو
خواهر بزرگه را بردند
ما تنها شدیم
ننه گداهه می گفت
او خانه بخت رفته است
از پی جفت گریخته است
ما کوچک بودیم
نقل و نبات می خوردیم
لباس نو نداشتیم
عروسی خواهر بزرگه
روز عزای ما شد
غلام کم رو دیگه تنها شد
بزرگ شد
مرد شد
شانه به شانه جوانان
پا به پای مردمان
او مرد یک زندگی شد
بعد بحران شد
جنگ شد
طوفان شد
سیل امد
آسمان پر خورشید
زمین دهان باز کرده بود
قرار بود خدا ما بیچارگان را به قعر زمین بفرستد
غلام کم رو روش نمیشد
بازهم تعارف میکرد
خدنگ رنگ
تیر نیرنگ
بر کمر جوانش نشست
او نیز خم شد
چون پدر شد
سمی کوچولو دربدر شد
کنار تن شکسته برادر
علی سیاه گریه می کرد
پدر گدا فکر می کرد
کلاغ سیاهه قار میزد
خواهر بزرگه تمنا میکرد


22/شهریور/1367 کرمانشاه

کیومرث امیری کله جوبی
@lakamir

+ نوشته شده توسط کیومرث امیری (لک امیر) در جمعه هفدهم فروردین ۱۳۹۷ و ساعت 1:10 |

دلنوشته های لک امیر 

کیومرث امیری کله جوبی

+ نوشته شده توسط کیومرث امیری (لک امیر) در چهارشنبه پانزدهم فروردین ۱۳۹۷ و ساعت 23:38 |

 

دلنوشته های لک امیر

کیومرث امیری کله جوبی

+ نوشته شده توسط کیومرث امیری (لک امیر) در چهارشنبه پانزدهم فروردین ۱۳۹۷ و ساعت 23:28 |

 

دلنوشته های .لک امیر

کیومرث امیری کله جوبی

+ نوشته شده توسط کیومرث امیری (لک امیر) در چهارشنبه پانزدهم فروردین ۱۳۹۷ و ساعت 23:14 |

+ نوشته شده توسط کیومرث امیری (لک امیر) در چهارشنبه پانزدهم فروردین ۱۳۹۷ و ساعت 23:1 |
#قاتل_منم
#داستان_کوتاه
نوشته ی: #کیومرث_امیری_کله_جوبی
هر چقدر فکر میکنم نمیدانم حماقت بود؟! عصبانیت بود؟! لجاجت بود؟! کدامیک از این همه نیروهای نهفته ی در وجود من ابله بود که تحریکم کرد و باعث شد ان قتل ناجوانمردانه را مرتکب شوم و جان انسانی را که در مقابلم سر تسلیم فرود اورده بود و از خودش هیچ دفاعی نداشت، جوان بیست و چهار ساله ای که دست و پایش در دستبند و پابند بود و حتا چشمهایش را هم بسته بودند بکشم؟!
آخ لعنت بر من؟!
اصلا خودم هم نمیدانم چه طور شد که زمانی به خودم امدم دیدم رو سر جنازه ی جوانی که با دستهای خودم او را کشتم ایستاده ام و تعدادی ادم انجا بربر نگاهم می کنند؟!
کاش این لحظات اخر چشم بندش را باز نمی کردند تا ان آخرین نگاه معصومانه اش را نمی دیدم.؟!
هیچی فقط چهارپایه زیر پایش را کشیدم. حتا جیغ هم نکشید. بی صدا دوسه بار پاهای در زنجیرش را تکان داد و ارام مرد؟! جوان رشید، برازنده و تنها فرزند خانواده؟! پدر و مادرش چقدر التماسم کردند؟! خودش روی چهارپایه لام تا کام چیزی نگفت ولی این اخر نگاهی کرد که تا زنده ام باعث عذابم خواهد بود؟! آه! نفرین بر من؟!
حالا که فکرش را میکنم قاتل واقعی و بالفطره و رذل و پست منم نه او؟! چرا که او در یک لحظه ی ناگهانی و بی انکه عمد و اراده ای برای کشتن پدر من داشته باشد تحت خشم و عصبانیت مشتی به پیشانی پیرمرد زده بود و پدرم را کشته بود. ولی من با عزم و اراده و در کمال ارامش و آسایش جان آن جوان را گرفتم؟!
از ان بامداد شوم به بعد زندگیم جهنمی شده که گریزی از ان ندارم. عذاب وجدان داره دیوانه ام میکنه! از این همه حماقت و بیرحمی خودم حالم به هم می خورد؟!
باید می بخشیدمش ولی افسوس این شهامت و حس نوع دوستی را نداشتم و حالا عمل زشت و نابخردانه خودم چون کابوسی روح و جانم را در چنگ گرفته و داره دیوانه ام میکند؟!
@lakamir

+ نوشته شده توسط کیومرث امیری (لک امیر) در چهارشنبه پانزدهم فروردین ۱۳۹۷ و ساعت 16:27 |
گزارش ده دقیقه از زندگی شبانه در محله فقرنشین رشیدی کرمانشاه.
ساعت یک ربع مانده به دو بامداد روز شنبه 26 اسفند 96. هوا نیمه بارانی و زمین خیس است. تصمیم میگیریم دوسه نفری دوری بزنیم و راست می رویم خیابان رشیدی. محله ای که به خاطر فقر شدیدش مردمان آن گویی شب و روز نمی شناسند. به رشیدی که می رسیم سر چهار راه متوقف می شویم. سجاد از خودرو پیاده شده به طرف دکان ساندویچی رفته و من و سعید داخل خودرو نشسته ایم. هوا به دلیل باران کمی که دم غروب باریده سوز سردی دارد. شیشه ماشین را نمیشود از دست سرما پایین کشید. از داخل خودرو بیرون را زیر نظر دارم و نگاه میکنم. کنار دستمان توی پیاده رو دو نفر میانسال در میان مقداری خرت و پرت و آفتابه ای پلاستیکی نشسته اند و زیر آسمان نیمه ابری هروئین می کشند. نفر اول که می کشد به دست نفر دوم می دهد. نیم نگاهی هم به ما نمی اندازند.
آن سوی خیابان جوانی مقداری پلاستیک را به کول می کشد و از سرابالایی خیابان خودش را بالا می کشد. مرد میانسالی که او هم بارکوله ای آت و آشغال را حمل می کند از کنار او می گذرد و با قدمهای بلندتر رد می شود. جوان سیب لهیده ای را از داخل سطل آشغادانی برداشته به دندان می کشد. جوان کم سن و سال تر دیگری به داخل سطل بزرگ آشغالدانی سرک می کشد و او نیز سیب لهیده دیگری را یافته آنرا بر میدارد و به شلوار چرکمرده اش می کشد و گاز می زند.
پیرمردی فرغونی را که با آن تا آن ساعت از شب کاسبی کرده به طرف پایین هل می دهد، حتما می خواهد به خانه اش برود. سعید که صندلی پشت نشسته با دیدن هر کدام از این صحنه ها آه بلندی می کشد. یکبار هم می گوید دلم میخواد برم دزدی و بیارم بدم این بدبخت و بیچاره ها؟! ولی آخر یکی و دو تا و ده تا و بیست تا نیستند لاکردارها؟!. در فاصله ده دقیقه توقف ما در چهار راه رشیدی تا جایی که سعید شمرده 13 نفر دقیقا همان عدد نحس، آدم مفلوک که جا و سرپناهی را برای خواب ندارند از کنارمان رد می شوند. سعید شروع میکند به کفر و ناسزاگویی! سجاد با دو ساندویج دستش میاد و پشت فرمان می نشیند و حرکت میکنیم. گوشیم را نگاه میکنم نخستین خبر تلگرامی جلو چشمم نمایان میشود. تصویر فیش حقوقی ایت ا. . مکارم شیرازی است که ماهیانه 6 میلیارد تومان حقوق میگیرد و 596 میلیارد در یکی از حسابهای بانکی دارد و .... صدور حکم اعدام سارق و بازداشت یک معلم و ..... مخ م هنگ میکند و زبانم قفل میشود. دهانم خشک میشود بطوریکه به زور میتوانم اب دهانم را قورت بدهم. ساعت 3 و نیم صبح است. حالا دیگر باید بخوابم. هر چند میدانم بسیاری از هموطنانم چون من هنوز خوابشان نبرده است و هر چند میدانم هزارها بی خانمان و بی سرپناه در گوشه و کنار شهر پرسه میزنند برای لقمه نانی و کنج گرم و خلوتی که دمی در ان بیاسایند و خورشید سپیده دمان طلوع خواهد کرد و باز شب خواهد شد؟!!
@lakamir

+ نوشته شده توسط کیومرث امیری (لک امیر) در چهارشنبه پانزدهم فروردین ۱۳۹۷ و ساعت 1:37 |
داستان کوتاه:
دریا و پیمان
#کیومرث_امیری
سرشار از ذوق و اشتیاقی کودکانه به هوا می پرید و داداش داداش میکرد.  داداش امد، داداش امد....!
دریا هنوز سه سالش تمام نشده بود. او همه ی روز را پیش مادرش و به امید اینکه برادرش پیمان از مدرسه برگردد گذرانده بود و الان که برادرش از مدرسه برگشته و پشت در حیاط بود دریا از شادمانی در پوست خود نمی گنجید و با رفتارهای  کودکانه اش از مادر می خواست برود و هر چه زودتر در حیاط خانه را به روی برادرش باز کند. پیمان کلاس دوم دبیرستان بود و دریا بدجوری به او وابسته بود. اخه دریا غیر از او کسی را نداشت.
پیمان اما مثل بزرگترها با خواهرش و با همه چیز رفتار میکرد. او پر بغض بود و کینه. دایم انگار کشتی هایش غرق شده بودند. با اخمی در چهره روی خوش به هیچ کس نشان نمی داد. مادر پیمان در را به روی او گشود. پیمان که قدم به حیاط گذاشت دریا چون درنایی به سوی او بال گشود. داداش! داداش عزیرم! 
پیمان اعتنایی به او نکرد و با سردی از کنارش گذشت.
ولی دریا ول کن نبود. مثل همیشه دور و بر برادر را گرفته و مثل بچه گربه ای ملوس خودش را به او می مالاند و از امدنش به خانه از خوشحالی سر از پا نمی شناخت.
پیمان بی اعتنا به خواهر کوچکش با حالی خسته و گرفته رفت سراغ میز کامپیوترش. دریا دل از او نمی کند و به دنبال او می رفت. پیمان در اتاق نگاهی به کشویی میزش انداخت و مادرش را صدا زد: 
مادر، بازم دریا اسبابهای مرا به هم ریخته؟!
دریا هراسان و در حالیکه با زبان کودکانه اش می خواست برادرش را قانع کند کار او نبوده تا برادرش عصبانی نشود ولی پیمان با خشم خواهرش دریا را هول داد. دریا پشت پشت سکندری رفت و از پنجره اتاق به بیرون پرت شد. شش طبقه فرو افتادن فاصله کمی نبود که دریا کوچولو جان سالم بدر ببرد. دریا روی اسفالت پیاده رو در حالیکه خون زیادی از او رفته بود جان سپرد.  
@lakamir
+ نوشته شده توسط کیومرث امیری (لک امیر) در چهارشنبه پانزدهم فروردین ۱۳۹۷ و ساعت 1:35 |
داستان_کوتاه:
#عمو!
نوشته: #امیری_کله_جوبی
 دردها به قدری زیادند که آدم نمی داند به کدامکشان فکر کند و یا از کجا شروع کند
نمی دانم چرا تا وقتی که زنده بودی و پیشم بودی به این فکر نیفتاده بودم که بنشینیم و ساعتی از گذشته هایمان با هم حرف بزنیم. گذشته هایمان که هر کدام داستان دردناک و دلهره اوری  دارد. 
راستش الان که فکرش را میکنم، تو آدم عجیبی بود! خیلی عجیب و غریب؟!
ان روزهای اول یادت هست امده بودی خانه مان و تو حیاط نشسته بودیم و با هم حرف می زدیم؟! دو نفری ساعتها در ارامش و با حوصله تو حیاط خانه و کنار درختچه های گل یاس خانه مان با هم حرف زدیم. ان ساعتها آرزوم این بود هر گز از من دور نشی و همیشه پیشم بمانی؟!
و بعدها که ازت خواستم در باره ان روزها و ان حرفها برام تعریف کنی و حرف بزنی. از خنده ریسه می رفتی و با دهانی پر خنده میگفتی داشتم موضوع عشق تو و خودم را برای خواهر بزرگم تعریف میکردم!
بعد ناگهان خنده از دهانت محو می شد و نگاهت ثابت به یک نقطه خیره می ماند و با اندوهی در کلام میگفتی: 
چقدر من خام و ناشی بودم؟! چقدر از واقعیات این جهان و انسانهایش دور و پرت بودم؟!
و من می پرسیدم یعنی چه؟ خوب برام تعریف کن بدانم.
یک روز که حال عجیبی، ان حالی که فقط بعضی وقتها به سراغت میآمد و تو در ان حال چون باران اشک می ریختی و از درد به خودت می پیچیدی، برایم تعریف کردی و گفتی رفتم پیش زن پسرعمویم و تو را از او برای خودم خواستگاری کردم! به زنت، گفتم من چیزی از تو نمی خوام، فقط از تو میخام بزاری پسر عمو هفته ای یک روز هم پیش من بیاد؟! گفتم من میتانم زیر چادر کوچکی و با کمترین امکانات زندگی ام را بگذرانم. فقط پسر عمو کنارم باشه دیگه هیچی از این دنیا نمیخام.
و من پرسیدم حالا از چه چیزی دلخوری که که این همه ناراحتی و تا یادت می افتد می افتی گریه؟
تو گفتی از این دنیا گریه م می گیره و از خواهرت برایم گفتی و گفتی خواهر من در همه ی مدتی که من با اشتیاق و جدی در باره ی زندگی آینده ام با او حرف میزدم او از ته دل به من خندیده بود. از حرفهای بچگانه و رویایی ام چندشش گرفته بوده! کاش همان موقع بهم میگفت، ولی نگفت تا ان روزی که توی خیابان و در دفتر ازدواج و طلاق دیدمان! وای!! عموجان این خواهر آن خواهری نبود که من سالهای سال با او تو یک خانه و در یک اتاق کنار هم خوابیده بودیم، با هم گپ زده بودیم، حمام رفته بودیم و رازهایمان را به هم گفته بودیم؟! بارها با او حرف زده بودم و او گوش داده بود!. حتا حین حرف زدن بلند میشد و میرفت برایم چایی می اورد! لیچاری بارم نکرده بود. ولی ان روز چرا این جور شده بود؟ راستش از ان روز دیگر از همه زنها میترسم! دیدی چکارمان کرد؟! وسط خیابان در انظار ان همه رهگذرها هیچی برام نذاشت. داشتم شاخ در میاوردم از این همه تناقض و از این همه بی رحمی و شقاوت! نمیتوانستم باور کنم این آدمی که هر چه از دهانش میاد میگه و هر جور حرکاتی میکنه، چادر از سر انداخته، موهایش را رها کرده، تنه ی نیمه سنگینش را چنان تکان میده که انگار مسابقه است و حریف را دنبال کرده کسی غیر از خواهرم نیست و من با ان همه ترس و رنج یک لحظه به فکرم خطور کرد، من چه جور با این زن زندگی کردم؟ چگونه پیش او خوابیده ام؟! این همه سال را چگونه با او سر کردم و او را نشناختم؟! راستی همینطوره ها، سالهای متمادی با کسی زندگی میکنی ولی او را نمیشناسی؟! ان روز پس از انکه خواهر بزرگم ان رفتار زشت و ناشایست را با من کرد یکباره انگار دنیا روسرم خراب شد و اندیشه ای رخوتناک و ناامیدکننده از همه جهان و متنفر از هر چه موجود انسان، تمام وجودم را در برگرفت. روم نمیشد به تو نگاه کنم. خواهرم مثل لاتهای چاقوکش عربده می کشید و آب از دهان بیرون میداد و فحش های رکیک میداد و من دهانم خشک شده بود و نمیدانستم چکار باید بکنم؟! یادمه تو با حالتی مظلومانه به من زل زده بودی و هیچ نمی گفتی. تا اینکه جلو چشمهایم سیاهی رفت و وسط پیاده رو افتادم. دیگه نمیدانم چه گذشت؟! چشم که باز کردم رو تخت بیمارستان  بودم و تو بالاسرم ایستاده بودی. وقتی که دیدی بهوش امدم، با خوشحالی خودت را به تخت نزدیک کردی و لبخند زدی. شاید برای نخستین بار بود از لبخندت چندشم گرفت و بدم امد. لبخندی که من عاشقش بودم و اکنون و در این حال بدجوری  داشت آزارام میداد. از خودت و از خنده ات و از هرچه تو دنیا بود، بدم امد و رویم را برگرداندم و به فکر فرو رفتم. سکوت، اه! تنفر از عزیز ترین کسم؟ از عمویم، عشقم، همسرم؟! یادم امد چند ساعت پیش با هم عقد کردیم! نه نه! این دیگر خیلی ظالمانه است. دنیا دیگر خیلی زشت و کریه می شود. خلا مطلق! ناامیدی صرف و تنهایی بی پایان و رنج اور رمق از ذهنم گرفته بود. تازه داشتم می فهمیدم جهانی که در آن زندگی میکنیم چقدر  وارونه و برعکس است. و چه مقدار تلخ؟! از ان روز نوعی ترس از زندگی،  ناامیدی از همه چیز و نبود انسانیت
 
در این جهان ذهنم را پر کرده است تا بعدها که فهمیدم هر چه من در رویاهای کودکانه ام داشتم فقط یک رویای سراب وار بوده، دنیا خیلی تلخ و انسانها نامهربان تر از انچه هستند که من در رویاهای کودکانه ام پروریده بودم. الان بیشتر وقتها به گوشه خلوتی میرم و در تنهایی ساعتها به حال خودم گریه میکنم. و بد جوری دلم برای خودم و تو میسوزد!
راستش عموجان دلم خوش نیست. زندگی را دوست ندارم. تو را خیلی دوست دارم اما چه فایده؟! این آدمها را و این جهان را دوست ندارم!
@lakamir
+ نوشته شده توسط کیومرث امیری (لک امیر) در چهارشنبه پانزدهم فروردین ۱۳۹۷ و ساعت 1:34 |
داستان کوتاه 
#لانه_زنبورها 
نوشته: #امیری_کله_جوبی
الان مدتی است که به این زنبورها فکر میکنم. زنبورهایی که گوشه ی حیاط خانه مان و درست بغل در خروجی لانه کردن. تابستان امسال سجاد را که امده بود شیر اب حیاط را درست کنه دوبار نیش زدند قبل از ان بارها بچه ها را نیش زده بودند. ان موقع تابستان بود و زنبورها برو بیایی داشتند. میرفتند بیرون گشتی می زدند و غذایی می خوردند و دوباره بر میگشتند لانه شان. سجاد می خواست در لانه شان را گل بگیره که اجازه ندادم. گفتم اقا سجاد در لانه شان را گل بگیری انهایی را که داخل لانه هستند همگی می میرند و بقیه هم که بیرون رفتند وقتی برگردند و ببینند در لانه شان را گل گرفتند از لاعلاجی بر میگردند و سرگردان و بی خانمان معلوم نیست چه بلایی سرشان بیاد؟! 
سجاد گفت پس می خوای چکار کنی؟ این جوری هم نمیشه. زندگی خودت و زن و بچه هایت را جهنم کردند، بزار نابودشان کنم. تو مسئول زندگی و بود و نبود این زنبورها نیستی.  سجاد می گفت جای نیششان بعد از روزها هنوز درد میکنه. من به درک، به بچه هات رحم کن که از دست این زنبورها اسایش و آرامش ندارند.
هر چقدر سجاد اصرار کرد من قبول نکردم. اخرش قرار بر این گذاشتیم زمستان که هوا سرد میشه و زنبوره همه میروند داخل لانه شان و به خواب  طولانی زمستانی می روند، انوقت در لانه شان را گل بگیریم.
حالا چند ماهی از زمستان گذشته و چیزی نمانده تا زنبورها دوباره جان بگیرند و زنده شوند و از سوراخشان بزنند بیرون. ولی من تو این مدت دلم نیامده این کار را بکنم. میدانم الان ان تو همه خوابند، به اجسام خشکی تبدیل شدند طوری که لای انگشتان ادم کمی فشار بدهی پودر میشن، ولی بهار که میاد ارام ارام اول نرم و بعد جان میگیرند و زنده میشوند و از لانه میزنند بیرون.
با خودم فکر میکنم زنده بشوند و راهی برای بیرون امدن از لانه شان را نداشته باشند خیلی بد میشه، درد اوره که ان همه زنبور پس از ماهها خواب حالا که زنده شدند و می خواهند به زندگی و طبیعت برگردند با کردار من و بستن در لانه شان همگی دچار مرگ هولناکی بشوند؟!
نه ابدا، هرگز من این کار را نخواهم کرد. مگه من کی هستم و چه حقی دارم که حق حیاط را از این جاندارهای بی زبان بگیرم و باعث مرگشان بشوم؟!
اگر ادمها حق و حقوقم را پایمال کردند و من زورشان نیامدم و حریفشان نشدم حالا اینها که نه زوری دارند و نه زبانی! ولیکن خانه ام را اشغال کرده اند. ادمها برای زنده ماندن و چه میدانم زیاده خوردن به هیچ کس و هیچ چیز رحم نمی کنند و من سالهای سال است چوب ستم همنوعانم را می خورم بی هیچ واکنشی. حقم را جلو چشمهایم می خورند و من هیچ کاری نمی کنم. 
با خودم فکر میکنم چکار کنم و اخرش تصمیم میگیرم کاری به کارشان نداشته باشم. روزهاست به این موضوع فکر میکنم. می نشینم گوشه ی حیاط و نزدیک در لانه زنبورها و فکر میکنم. هر چند تصمیم خودم را گرفته ام و میدانم که من نمیتوانم بانی قتل حتی یک زنبور بشوم تا چه رسد به قتل عام این همه زنبور؟! نه نه من نمیتوانم.
همینجور که دارم فکر میکنم ناگهان درد شدیدی را در پس گردنم حس می کنم، بی اراده دستم را به جای درد میکوبم و ناگهان جنازه یکی از همان زنبورها جلو پایم می افتد. لاکردار مثل اینکه تا از لانه اش زده بیرون گردن مردنی مرا نشانه رفته. زنبور نیش زن جلو پایم روی زمین افتاده و تکان تکان می خورد، با خودم میگم کاش زنده می ماند و زیر نگاهش گرفته ام. زنبور دارد جان میگیرد و من خوشحالم که نیش دومین را اینبار دقیق روی گونه ی راستم حس میکنم. پا به فرار می گذارم و در پشت سرم می بندم. حالا دیگه زنبورها جان گرفتند و از لانه شان بیرون زدند و در حیاط خانه به پرواز و جنب و جوش درآمده اند.
@lakamir

 

 
+ نوشته شده توسط کیومرث امیری (لک امیر) در چهارشنبه پانزدهم فروردین ۱۳۹۷ و ساعت 1:32 |
تابستان سرد
داستان کوتاه
کیومرث امیری کله جوبی
 
 سالی که یزدان با خیل روستاییان به شهر کوچ کردند، چند سالی بیشتر از ازدواجش نگذشته بود. او کریم را داشت که دوسالش بود.
در شهر برای امرار معاش میرفت کارگری روزمزد.چند سالی که گذشت فن گچ کاری را یاد گرفت و حالا دیگر استادکار شده بود و همیشه یک نفر را به عنوان شاگرد ناچار همراه خود می کرد، چرا که کار به تنهایی پیش نمی رفت. 
سالها گذشت و یزدان حالا صاحب سه دختر و دو پسر دیگر هم شده بود. اعضا خانواده انها حالا به هشت نفر میرسیدند. کریم کلاس سوم راهنمایی را تمام کرده بود. اگر چه کریم از کلاس پنجم به بعد روزهای جمعه و تعطیلات تابستان ها را همراه پدرش کار میکرد. استاد یزدان روزهایی که پسرش کریم را همراه خود سرکار میبرد دیگر مجبور نبود مزدیک نفر را بده و او از این بابت راضی و خوشحال بود.
چندین سال امور بر این منوال گذشته بود ولی حالا که حسابش را میکرد با وجود گران شدن روزافزون مایحتاج زندگی و کسادی کار و کم شدن درآمد تلاش او دیگر کفاف زندگی بخور و نمیر خانوار هشت نفره را نمیداد و به این خاطر مجبور شد پسر بزرگش کریم را از رفتن به مدرسه و ادامه تحصیل بازدارد بلکه دو نفری بتوانند با کار و تلاش چرخ زندگی فقیرانه شان را بگذرانند.
همان سال پدر خانواده از سر ناچاری تصمیم گرفت نگذارد دخترهایش سارا و سوسن هم به مدرسه بروند. درامد بسیار کم بود و هزینه خرج و برج زندگی را نمی داد. دخترها لباس مدرسه و کیف و شهریه می خواستند و شهریه نیز هر ساله گران و گرانتر میشد. در طول این چند سال مدرسه رفتن دو خواهر به دلیل تهیدستی پدرشان ناچار از یک مانتو و یک جفت کفش و کاپشن استفاده می کردند. سارا صبر میکرد سوسن از مدرسه برگردد، ان وقت با عجله لباسهای او را می پوشید و دوان دوان خودش را به مدرسه می رساند.
یزدان صلاح را بر ان دید دخترها ادامه تحصیل ندهند و اگر میتوانند در خانه خیاطی یا کار دیگری بکنند بلکه کمک خرجی برای خانه باشند. سارا که بزرگتر بود بعد از مدتی شاگرد یک ارایشگاه زنانه شد. 
پدر و پسر شبها را دیرتر به خانه می امدند بلکه بتوانند دوسه متر بیشتر گچ را به دیوار بیاندازند و اندکی بیشتر درامد داشته باشند.
 چند سالی بر این منوال گذشت. تابستانها که فصل کار و فعالیتشان بود انها بیشتر به خودشان فشار کار می اوردند. دستهای کوچک و جثه لاغر کریم توانایی ان همه فشار کار را نداشت، کریم خسته می شد و از کوفتگی و خستگی زیاد رنج می برد اما هر وقت هم اعتراض میکرد پدر سرش داد میکشید و میگفت همین چند مدت کار هست تو هم که نق می زنی؟! خوب چه خاکی باید بر سرمان بریزیم؟!
 کریم دیگر چیزی نمی گفت و خیلی شبها با دست های اغشته به گچ و حتا با کفش خوابش می برد. چند مدتی بود دل دردی به سراغش امده بود و خیلی اذیتش می کرد. کریم که جرات نداشت دردش را به پدر بگوید هر زمان دل درد سراغش می اند در خود می پیچید و جرات نمی کرد صدایش را بلند کند. در این مدت مادر کریم بارها به یزدان شوهرش التماس کرده بود کریم را روزهایی که دل درد دارد سر کار نبرد و او را ببرد دکتر! اما یزدان پیش خود فکر می کرد، دل دردی در کار نیست و کریم از سر خستگی خودش را به دل درد میزند تا سرکار نرود. حتا چند بار او را با زور کتک و با ان حال بیمار با خودش سر کار برده بود. کریم دوسه بار از مادرش التماس کرده بود تا از پدرش بخواهد فکری به حال دل درد او بکند ولی یزدان زیر بار نرفته و به بهانه اینکه پول ندارد کاری برای کریم انجام نمی داد و در جواب گریه و التماس های مادر کریم هم به او میگفت، دروغ میگوید، این حرف را میزند که با من سر کار نیاد؟! تو کارت نباشه، خودم میدانم چکار باید بکنم؟!
پدر و پسر هر روز سپیده دمان از خواب بیدار می شدند. مادر با دستپاچگی چند پیاله ی چای با قرص نانی خالی جلو دست شوهر میگذاشت. یزدان با عجله پیاله های چای داغ را هورت می کشید و با شتاب به همراه پسرش که بقچه نان ظهرشان را دستش گرفته بود از خانه می زدند ببرون.
ان سپیده دم اما با همه ی سپیده دمان زندگی یزدان و زن و بچه هایش فرق داشت. مادر مثل همیشه گوشه ی پتو را از روی سر فرزند کنار زد و ارام صدایش زد: کریم! پسرم کریم، دیر شده روله جان، برخیز، الان است که  پدرت از دست و رو شستن برگرده و شروع بکنه به داد و بیداد کردن، برخیز براکم! 
یزدان با دست و صورت آب چکان به اتاق امده و در حالیکه دست و رویش را با کهنه پارچه ای خشک میکرد بر سر کریم نازل شد. دوسه بار که صدایش زد چون جوابی نشیند لگد محکمی به پهلوی کریم زد و با صدای بلند به او ناسزا گفت و با عصبانیت تیپای دیگری حواله سر و گردن کریم کرد. کریم اما برخلاف روزهای قبل که اگر با فریاد اول پدر از سر جایش بر نمی خاست با ناله ی همراه با ناسزای دوم پدر حتما از جا می جست و یک راست به حیاط می رفت و سر و صورتش را با شیر اب داخل حیاط می شست و تند به اتاق بر می
 
گشت، اینبار انگار هیچ صدایی را نمی شنید و همین یزدان را که مدتی بود عصبانیتش دوچندان شده بود خشمگین کرد تا فرزند را زیر مشت و لگد بگیرد. 
یزدان سنگدل نبود. حتا کم حوصله هم نبود و چه بسا مردی مهربان و پدری زحمتکش و دلسوز بود. مشکلات این سالهای زندگی از او ادم دیگری ساخته بود. جلوگیری از رفتن کریم پسرش به مدرسه روح و روانش را زخمی کرده بود. گرسنه خوابیدن همسر و بچه هایش در خیلی از شبها و فقری که هیچ چیزی را برای او و اعضا خانواده اش دوست داشتنی باقی نگذاشته بود. امیدها همه بر باد رفته و ظلم.  ستم با دست خود بر دخترهایش که شما هم مدرسه نروید و..... هر یک از اینها هر بار روح مرد را خراشیده بود. بخشی از عاطفه اش را لگدمال کرده بود و زمانی میدید خانه هایی که برای انها کارگری می کند او و پسر نازنیتش را ادم به حساب نمی اورند. غذای سگهایشان به مراتب بهتر از غذای او و همسر و فرزندانش است. ریخت و پاشهایشان. اتومبیل دخترها و پسرهایشان و ان همه رفاه؟!!
و این همه فقر؟!! تبعیض و تضادهای جامعه، شکافهای عمیق طبقاتی و ... هر کدام را که مشاهده میکرد بخشهایی از روان او را له و لورده می کردند بطوریکه گاه با دیدن بعضی صحنه ها از زندگی همنوعانش و ظلم و اجحافها و ... دلش می خواست اسلحه ای به دست بگیرد و جهان را به اتش و خون بکشد. 
یزدان دیگر ان آن مرد مهربان و نوعدوست نبود زخمهای نابهنجاز و پیاپی زندگی او را مردی خشمگین و عصبانی و بی رحم و عاصی کرده بود. 
پدر همچنان بر سر فرزند می غرید ولی هیچ عکس العملی از جانب کریم دیده نمیشد و 
علیرغم مشت و لگدهای یزدان کریم هیچ حرکتی نمی کرد. یزدان که خشم اراده ی فکر کردن را از او گرفته بود دیوانه وار باز هم کریم را با مشت و لگد می زد.
 در طول این مدت یزدان حتا صدای ضجه های زنش را که یکسر ناله میکرد نزن مرد! نزن! نشنید. ناله های مادر که جیغ می کشید، نزن خانه خراب کریم مرده! نزن خانه ات اتش بگیرد؟! چه میزنی تن پسرم خشک شده؟! 
در یک آن یزدان را به خودش اورد. صدای مادر که با تمام وجود و توانش از ته دل برمی کشید همه ی رگ و پی یزدان را در نوردید و دست و پای یزدان از حرکت ایستادند.  شل شدند و او بی اراده پسین پسین وا رفت و پشتش به دیوار گیر کرد و عرق سردی در تمام ستون فقراتش احساس کرد. مادر گونه فرزندش را که ارام و راحت خوابش برده بود بوسید. سراسر وجود مادر را سرمای تن بی جان فرزند فرا گرفت. کریم ساعتها پیش مرده بود!
@lakamir
+ نوشته شده توسط کیومرث امیری (لک امیر) در چهارشنبه پانزدهم فروردین ۱۳۹۷ و ساعت 1:30 |
 #خودکشی
#داستان_کوتاه
#امیری_کله_جوبی 
@lakamir
سی و چهار سال و هفت ماه زندگی در شرایط سخت برای او کم تجربه ای نبود تا به ماهیت بسیاری از مقولات و معادلات زندگی آشنا شود. شکست بخورد، پیروز شود و ... این اواخر به همه چیز فکر کرده بود.بشریت، جامعه، خانواده، زندگی و دست اخر هم چیزی دستگیرش نشده بود. پدیده ای که نو و تازه باشد و او را به عشق و امید جدیدی برساند و شادمانی برایش فراهم کند نبود. این روزها بدجوری دلش امید و شادی میخواست هر چند میدانست ان هم هرچه باشه زودگذر است ولی ناخودآگاه دلش می خواست؟!
 اهمیت نداد. روی پتو غلطی زد. دستش را به طرف گوشی دراز کرد و به اخرین نفری که فکر میکرد بتواند او را از این بحران و تنهایی که هر از چند گاه یکبار به سراغش میامد و روزها عذابش میداد، رهایی دهد زنگ زد. گوشی اما خاموش بود. گوشی را زمین گذاشت  باز هم فکر کرد. دیگر هیچ امیدی به زندگی نیست و باید پله اخر ناامیدی را باور کند. تردید نکرد. لیوان زهری را که از ساعتها پیش اماده کرده بود برداشت. این اخرین لحظات فکری به سرش زد کار دیگری بکند با خودش فکر کرد: روز که شد میروم مرکز شهر، سر چهارراه دستهایم را باز میکنم تا هر انسانی دلش خواست در آغوشم بگیرد. این جوری امیدوار میشم که ما ادمها همدیگر را دوست داریم؟! تردید نداشت همه ادمها دلشان میخواد یکدیگر را در آغوش بکشند و سخت بفشارند ولی این کار را نمی کنند، چرا؟!  یکبار این کار را کرده بود. ساعتها با آغوش باز معطل مانده بود ولی یک نفر، حتا یک نفر او را در آغوش نکشیده بود. بعضی رهگذرها او را دختری دیوانه خطاب کرده بودند. بعضی ها هم چیزهای بدتری در باره اش گفته بودند و در اخر هم سر از کلانتری و پلیس و بازداشت در اورده بود. این صحنه را که یادش آمد دیگر صبر نکرد. لیوان زهر را تا اخر نوشید.
 
#لک_امیر 
@lakamir

برچسب‌ها: کیومرث امیری
+ نوشته شده توسط کیومرث امیری (لک امیر) در یکشنبه پنجم فروردین ۱۳۹۷ و ساعت 18:11 |


Powered By
BLOGFA.COM