#خودکشی
#داستان_کوتاه
#امیری_کله_جوبی
@lakamir
سی و چهار سال و هفت ماه زندگی در شرایط سخت برای او کم تجربه ای نبود تا به ماهیت بسیاری از مقولات و معادلات زندگی آشنا شود. شکست بخورد، پیروز شود و ... این اواخر به همه چیز فکر کرده بود.بشریت، جامعه، خانواده، زندگی و دست اخر هم چیزی دستگیرش نشده بود. پدیده ای که نو و تازه باشد و او را به عشق و امید جدیدی برساند و شادمانی برایش فراهم کند نبود. این روزها بدجوری دلش امید و شادی میخواست هر چند میدانست ان هم هرچه باشه زودگذر است ولی ناخودآگاه دلش می خواست؟!
اهمیت نداد. روی پتو غلطی زد. دستش را به طرف گوشی دراز کرد و به اخرین نفری که فکر میکرد بتواند او را از این بحران و تنهایی که هر از چند گاه یکبار به سراغش میامد و روزها عذابش میداد، رهایی دهد زنگ زد. گوشی اما خاموش بود. گوشی را زمین گذاشت باز هم فکر کرد. دیگر هیچ امیدی به زندگی نیست و باید پله اخر ناامیدی را باور کند. تردید نکرد. لیوان زهری را که از ساعتها پیش اماده کرده بود برداشت. این اخرین لحظات فکری به سرش زد کار دیگری بکند با خودش فکر کرد: روز که شد میروم مرکز شهر، سر چهارراه دستهایم را باز میکنم تا هر انسانی دلش خواست در آغوشم بگیرد. این جوری امیدوار میشم که ما ادمها همدیگر را دوست داریم؟! تردید نداشت همه ادمها دلشان میخواد یکدیگر را در آغوش بکشند و سخت بفشارند ولی این کار را نمی کنند، چرا؟! یکبار این کار را کرده بود. ساعتها با آغوش باز معطل مانده بود ولی یک نفر، حتا یک نفر او را در آغوش نکشیده بود. بعضی رهگذرها او را دختری دیوانه خطاب کرده بودند. بعضی ها هم چیزهای بدتری در باره اش گفته بودند و در اخر هم سر از کلانتری و پلیس و بازداشت در اورده بود. این صحنه را که یادش آمد دیگر صبر نکرد. لیوان زهر را تا اخر نوشید.
#لک_امیر
@lakamir
برچسبها: کیومرث امیری
+ نوشته شده توسط کیومرث امیری (لک امیر) در یکشنبه پنجم فروردین ۱۳۹۷ و ساعت
18:11 |