تابستان سرد
داستان کوتاه
کیومرث امیری کله جوبی
 
 سالی که یزدان با خیل روستاییان به شهر کوچ کردند، چند سالی بیشتر از ازدواجش نگذشته بود. او کریم را داشت که دوسالش بود.
در شهر برای امرار معاش میرفت کارگری روزمزد.چند سالی که گذشت فن گچ کاری را یاد گرفت و حالا دیگر استادکار شده بود و همیشه یک نفر را به عنوان شاگرد ناچار همراه خود می کرد، چرا که کار به تنهایی پیش نمی رفت. 
سالها گذشت و یزدان حالا صاحب سه دختر و دو پسر دیگر هم شده بود. اعضا خانواده انها حالا به هشت نفر میرسیدند. کریم کلاس سوم راهنمایی را تمام کرده بود. اگر چه کریم از کلاس پنجم به بعد روزهای جمعه و تعطیلات تابستان ها را همراه پدرش کار میکرد. استاد یزدان روزهایی که پسرش کریم را همراه خود سرکار میبرد دیگر مجبور نبود مزدیک نفر را بده و او از این بابت راضی و خوشحال بود.
چندین سال امور بر این منوال گذشته بود ولی حالا که حسابش را میکرد با وجود گران شدن روزافزون مایحتاج زندگی و کسادی کار و کم شدن درآمد تلاش او دیگر کفاف زندگی بخور و نمیر خانوار هشت نفره را نمیداد و به این خاطر مجبور شد پسر بزرگش کریم را از رفتن به مدرسه و ادامه تحصیل بازدارد بلکه دو نفری بتوانند با کار و تلاش چرخ زندگی فقیرانه شان را بگذرانند.
همان سال پدر خانواده از سر ناچاری تصمیم گرفت نگذارد دخترهایش سارا و سوسن هم به مدرسه بروند. درامد بسیار کم بود و هزینه خرج و برج زندگی را نمی داد. دخترها لباس مدرسه و کیف و شهریه می خواستند و شهریه نیز هر ساله گران و گرانتر میشد. در طول این چند سال مدرسه رفتن دو خواهر به دلیل تهیدستی پدرشان ناچار از یک مانتو و یک جفت کفش و کاپشن استفاده می کردند. سارا صبر میکرد سوسن از مدرسه برگردد، ان وقت با عجله لباسهای او را می پوشید و دوان دوان خودش را به مدرسه می رساند.
یزدان صلاح را بر ان دید دخترها ادامه تحصیل ندهند و اگر میتوانند در خانه خیاطی یا کار دیگری بکنند بلکه کمک خرجی برای خانه باشند. سارا که بزرگتر بود بعد از مدتی شاگرد یک ارایشگاه زنانه شد. 
پدر و پسر شبها را دیرتر به خانه می امدند بلکه بتوانند دوسه متر بیشتر گچ را به دیوار بیاندازند و اندکی بیشتر درامد داشته باشند.
 چند سالی بر این منوال گذشت. تابستانها که فصل کار و فعالیتشان بود انها بیشتر به خودشان فشار کار می اوردند. دستهای کوچک و جثه لاغر کریم توانایی ان همه فشار کار را نداشت، کریم خسته می شد و از کوفتگی و خستگی زیاد رنج می برد اما هر وقت هم اعتراض میکرد پدر سرش داد میکشید و میگفت همین چند مدت کار هست تو هم که نق می زنی؟! خوب چه خاکی باید بر سرمان بریزیم؟!
 کریم دیگر چیزی نمی گفت و خیلی شبها با دست های اغشته به گچ و حتا با کفش خوابش می برد. چند مدتی بود دل دردی به سراغش امده بود و خیلی اذیتش می کرد. کریم که جرات نداشت دردش را به پدر بگوید هر زمان دل درد سراغش می اند در خود می پیچید و جرات نمی کرد صدایش را بلند کند. در این مدت مادر کریم بارها به یزدان شوهرش التماس کرده بود کریم را روزهایی که دل درد دارد سر کار نبرد و او را ببرد دکتر! اما یزدان پیش خود فکر می کرد، دل دردی در کار نیست و کریم از سر خستگی خودش را به دل درد میزند تا سرکار نرود. حتا چند بار او را با زور کتک و با ان حال بیمار با خودش سر کار برده بود. کریم دوسه بار از مادرش التماس کرده بود تا از پدرش بخواهد فکری به حال دل درد او بکند ولی یزدان زیر بار نرفته و به بهانه اینکه پول ندارد کاری برای کریم انجام نمی داد و در جواب گریه و التماس های مادر کریم هم به او میگفت، دروغ میگوید، این حرف را میزند که با من سر کار نیاد؟! تو کارت نباشه، خودم میدانم چکار باید بکنم؟!
پدر و پسر هر روز سپیده دمان از خواب بیدار می شدند. مادر با دستپاچگی چند پیاله ی چای با قرص نانی خالی جلو دست شوهر میگذاشت. یزدان با عجله پیاله های چای داغ را هورت می کشید و با شتاب به همراه پسرش که بقچه نان ظهرشان را دستش گرفته بود از خانه می زدند ببرون.
ان سپیده دم اما با همه ی سپیده دمان زندگی یزدان و زن و بچه هایش فرق داشت. مادر مثل همیشه گوشه ی پتو را از روی سر فرزند کنار زد و ارام صدایش زد: کریم! پسرم کریم، دیر شده روله جان، برخیز، الان است که  پدرت از دست و رو شستن برگرده و شروع بکنه به داد و بیداد کردن، برخیز براکم! 
یزدان با دست و صورت آب چکان به اتاق امده و در حالیکه دست و رویش را با کهنه پارچه ای خشک میکرد بر سر کریم نازل شد. دوسه بار که صدایش زد چون جوابی نشیند لگد محکمی به پهلوی کریم زد و با صدای بلند به او ناسزا گفت و با عصبانیت تیپای دیگری حواله سر و گردن کریم کرد. کریم اما برخلاف روزهای قبل که اگر با فریاد اول پدر از سر جایش بر نمی خاست با ناله ی همراه با ناسزای دوم پدر حتما از جا می جست و یک راست به حیاط می رفت و سر و صورتش را با شیر اب داخل حیاط می شست و تند به اتاق بر می
 
گشت، اینبار انگار هیچ صدایی را نمی شنید و همین یزدان را که مدتی بود عصبانیتش دوچندان شده بود خشمگین کرد تا فرزند را زیر مشت و لگد بگیرد. 
یزدان سنگدل نبود. حتا کم حوصله هم نبود و چه بسا مردی مهربان و پدری زحمتکش و دلسوز بود. مشکلات این سالهای زندگی از او ادم دیگری ساخته بود. جلوگیری از رفتن کریم پسرش به مدرسه روح و روانش را زخمی کرده بود. گرسنه خوابیدن همسر و بچه هایش در خیلی از شبها و فقری که هیچ چیزی را برای او و اعضا خانواده اش دوست داشتنی باقی نگذاشته بود. امیدها همه بر باد رفته و ظلم.  ستم با دست خود بر دخترهایش که شما هم مدرسه نروید و..... هر یک از اینها هر بار روح مرد را خراشیده بود. بخشی از عاطفه اش را لگدمال کرده بود و زمانی میدید خانه هایی که برای انها کارگری می کند او و پسر نازنیتش را ادم به حساب نمی اورند. غذای سگهایشان به مراتب بهتر از غذای او و همسر و فرزندانش است. ریخت و پاشهایشان. اتومبیل دخترها و پسرهایشان و ان همه رفاه؟!!
و این همه فقر؟!! تبعیض و تضادهای جامعه، شکافهای عمیق طبقاتی و ... هر کدام را که مشاهده میکرد بخشهایی از روان او را له و لورده می کردند بطوریکه گاه با دیدن بعضی صحنه ها از زندگی همنوعانش و ظلم و اجحافها و ... دلش می خواست اسلحه ای به دست بگیرد و جهان را به اتش و خون بکشد. 
یزدان دیگر ان آن مرد مهربان و نوعدوست نبود زخمهای نابهنجاز و پیاپی زندگی او را مردی خشمگین و عصبانی و بی رحم و عاصی کرده بود. 
پدر همچنان بر سر فرزند می غرید ولی هیچ عکس العملی از جانب کریم دیده نمیشد و 
علیرغم مشت و لگدهای یزدان کریم هیچ حرکتی نمی کرد. یزدان که خشم اراده ی فکر کردن را از او گرفته بود دیوانه وار باز هم کریم را با مشت و لگد می زد.
 در طول این مدت یزدان حتا صدای ضجه های زنش را که یکسر ناله میکرد نزن مرد! نزن! نشنید. ناله های مادر که جیغ می کشید، نزن خانه خراب کریم مرده! نزن خانه ات اتش بگیرد؟! چه میزنی تن پسرم خشک شده؟! 
در یک آن یزدان را به خودش اورد. صدای مادر که با تمام وجود و توانش از ته دل برمی کشید همه ی رگ و پی یزدان را در نوردید و دست و پای یزدان از حرکت ایستادند.  شل شدند و او بی اراده پسین پسین وا رفت و پشتش به دیوار گیر کرد و عرق سردی در تمام ستون فقراتش احساس کرد. مادر گونه فرزندش را که ارام و راحت خوابش برده بود بوسید. سراسر وجود مادر را سرمای تن بی جان فرزند فرا گرفت. کریم ساعتها پیش مرده بود!
@lakamir
+ نوشته شده توسط کیومرث امیری (لک امیر) در چهارشنبه پانزدهم فروردین ۱۳۹۷ و ساعت 1:30 |


Powered By
BLOGFA.COM