داستان کوتاه
#لانه_زنبورها
نوشته: #امیری_کله_جوبی
الان مدتی است که به این زنبورها فکر میکنم. زنبورهایی که گوشه ی حیاط خانه مان و درست بغل در خروجی لانه کردن. تابستان امسال سجاد را که امده بود شیر اب حیاط را درست کنه دوبار نیش زدند قبل از ان بارها بچه ها را نیش زده بودند. ان موقع تابستان بود و زنبورها برو بیایی داشتند. میرفتند بیرون گشتی می زدند و غذایی می خوردند و دوباره بر میگشتند لانه شان. سجاد می خواست در لانه شان را گل بگیره که اجازه ندادم. گفتم اقا سجاد در لانه شان را گل بگیری انهایی را که داخل لانه هستند همگی می میرند و بقیه هم که بیرون رفتند وقتی برگردند و ببینند در لانه شان را گل گرفتند از لاعلاجی بر میگردند و سرگردان و بی خانمان معلوم نیست چه بلایی سرشان بیاد؟!
سجاد گفت پس می خوای چکار کنی؟ این جوری هم نمیشه. زندگی خودت و زن و بچه هایت را جهنم کردند، بزار نابودشان کنم. تو مسئول زندگی و بود و نبود این زنبورها نیستی. سجاد می گفت جای نیششان بعد از روزها هنوز درد میکنه. من به درک، به بچه هات رحم کن که از دست این زنبورها اسایش و آرامش ندارند.
هر چقدر سجاد اصرار کرد من قبول نکردم. اخرش قرار بر این گذاشتیم زمستان که هوا سرد میشه و زنبوره همه میروند داخل لانه شان و به خواب طولانی زمستانی می روند، انوقت در لانه شان را گل بگیریم.
حالا چند ماهی از زمستان گذشته و چیزی نمانده تا زنبورها دوباره جان بگیرند و زنده شوند و از سوراخشان بزنند بیرون. ولی من تو این مدت دلم نیامده این کار را بکنم. میدانم الان ان تو همه خوابند، به اجسام خشکی تبدیل شدند طوری که لای انگشتان ادم کمی فشار بدهی پودر میشن، ولی بهار که میاد ارام ارام اول نرم و بعد جان میگیرند و زنده میشوند و از لانه میزنند بیرون.
با خودم فکر میکنم زنده بشوند و راهی برای بیرون امدن از لانه شان را نداشته باشند خیلی بد میشه، درد اوره که ان همه زنبور پس از ماهها خواب حالا که زنده شدند و می خواهند به زندگی و طبیعت برگردند با کردار من و بستن در لانه شان همگی دچار مرگ هولناکی بشوند؟!
نه ابدا، هرگز من این کار را نخواهم کرد. مگه من کی هستم و چه حقی دارم که حق حیاط را از این جاندارهای بی زبان بگیرم و باعث مرگشان بشوم؟!
اگر ادمها حق و حقوقم را پایمال کردند و من زورشان نیامدم و حریفشان نشدم حالا اینها که نه زوری دارند و نه زبانی! ولیکن خانه ام را اشغال کرده اند. ادمها برای زنده ماندن و چه میدانم زیاده خوردن به هیچ کس و هیچ چیز رحم نمی کنند و من سالهای سال است چوب ستم همنوعانم را می خورم بی هیچ واکنشی. حقم را جلو چشمهایم می خورند و من هیچ کاری نمی کنم.
با خودم فکر میکنم چکار کنم و اخرش تصمیم میگیرم کاری به کارشان نداشته باشم. روزهاست به این موضوع فکر میکنم. می نشینم گوشه ی حیاط و نزدیک در لانه زنبورها و فکر میکنم. هر چند تصمیم خودم را گرفته ام و میدانم که من نمیتوانم بانی قتل حتی یک زنبور بشوم تا چه رسد به قتل عام این همه زنبور؟! نه نه من نمیتوانم.
همینجور که دارم فکر میکنم ناگهان درد شدیدی را در پس گردنم حس می کنم، بی اراده دستم را به جای درد میکوبم و ناگهان جنازه یکی از همان زنبورها جلو پایم می افتد. لاکردار مثل اینکه تا از لانه اش زده بیرون گردن مردنی مرا نشانه رفته. زنبور نیش زن جلو پایم روی زمین افتاده و تکان تکان می خورد، با خودم میگم کاش زنده می ماند و زیر نگاهش گرفته ام. زنبور دارد جان میگیرد و من خوشحالم که نیش دومین را اینبار دقیق روی گونه ی راستم حس میکنم. پا به فرار می گذارم و در پشت سرم می بندم. حالا دیگه زنبورها جان گرفتند و از لانه شان بیرون زدند و در حیاط خانه به پرواز و جنب و جوش درآمده اند.
@lakamir
+ نوشته شده توسط کیومرث امیری (لک امیر) در چهارشنبه پانزدهم فروردین ۱۳۹۷ و ساعت
1:32 |