#قاتل_منم
#داستان_کوتاه
نوشته ی: #کیومرث_امیری_کله_جوبی
هر چقدر فکر میکنم نمیدانم حماقت بود؟! عصبانیت بود؟! لجاجت بود؟! کدامیک از این همه نیروهای نهفته ی در وجود من ابله بود که تحریکم کرد و باعث شد ان قتل ناجوانمردانه را مرتکب شوم و جان انسانی را که در مقابلم سر تسلیم فرود اورده بود و از خودش هیچ دفاعی نداشت، جوان بیست و چهار ساله ای که دست و پایش در دستبند و پابند بود و حتا چشمهایش را هم بسته بودند بکشم؟!
آخ لعنت بر من؟!
اصلا خودم هم نمیدانم چه طور شد که زمانی به خودم امدم دیدم رو سر جنازه ی جوانی که با دستهای خودم او را کشتم ایستاده ام و تعدادی ادم انجا بربر نگاهم می کنند؟!
کاش این لحظات اخر چشم بندش را باز نمی کردند تا ان آخرین نگاه معصومانه اش را نمی دیدم.؟!
هیچی فقط چهارپایه زیر پایش را کشیدم. حتا جیغ هم نکشید. بی صدا دوسه بار پاهای در زنجیرش را تکان داد و ارام مرد؟! جوان رشید، برازنده و تنها فرزند خانواده؟! پدر و مادرش چقدر التماسم کردند؟! خودش روی چهارپایه لام تا کام چیزی نگفت ولی این اخر نگاهی کرد که تا زنده ام باعث عذابم خواهد بود؟! آه! نفرین بر من؟!
حالا که فکرش را میکنم قاتل واقعی و بالفطره و رذل و پست منم نه او؟! چرا که او در یک لحظه ی ناگهانی و بی انکه عمد و اراده ای برای کشتن پدر من داشته باشد تحت خشم و عصبانیت مشتی به پیشانی پیرمرد زده بود و پدرم را کشته بود. ولی من با عزم و اراده و در کمال ارامش و آسایش جان آن جوان را گرفتم؟!
از ان بامداد شوم به بعد زندگیم جهنمی شده که گریزی از ان ندارم. عذاب وجدان داره دیوانه ام میکنه! از این همه حماقت و بیرحمی خودم حالم به هم می خورد؟!
باید می بخشیدمش ولی افسوس این شهامت و حس نوع دوستی را نداشتم و حالا عمل زشت و نابخردانه خودم چون کابوسی روح و جانم را در چنگ گرفته و داره دیوانه ام میکند؟!
@lakamir
#داستان_کوتاه
نوشته ی: #کیومرث_امیری_کله_جوبی
هر چقدر فکر میکنم نمیدانم حماقت بود؟! عصبانیت بود؟! لجاجت بود؟! کدامیک از این همه نیروهای نهفته ی در وجود من ابله بود که تحریکم کرد و باعث شد ان قتل ناجوانمردانه را مرتکب شوم و جان انسانی را که در مقابلم سر تسلیم فرود اورده بود و از خودش هیچ دفاعی نداشت، جوان بیست و چهار ساله ای که دست و پایش در دستبند و پابند بود و حتا چشمهایش را هم بسته بودند بکشم؟!
آخ لعنت بر من؟!
اصلا خودم هم نمیدانم چه طور شد که زمانی به خودم امدم دیدم رو سر جنازه ی جوانی که با دستهای خودم او را کشتم ایستاده ام و تعدادی ادم انجا بربر نگاهم می کنند؟!
کاش این لحظات اخر چشم بندش را باز نمی کردند تا ان آخرین نگاه معصومانه اش را نمی دیدم.؟!
هیچی فقط چهارپایه زیر پایش را کشیدم. حتا جیغ هم نکشید. بی صدا دوسه بار پاهای در زنجیرش را تکان داد و ارام مرد؟! جوان رشید، برازنده و تنها فرزند خانواده؟! پدر و مادرش چقدر التماسم کردند؟! خودش روی چهارپایه لام تا کام چیزی نگفت ولی این اخر نگاهی کرد که تا زنده ام باعث عذابم خواهد بود؟! آه! نفرین بر من؟!
حالا که فکرش را میکنم قاتل واقعی و بالفطره و رذل و پست منم نه او؟! چرا که او در یک لحظه ی ناگهانی و بی انکه عمد و اراده ای برای کشتن پدر من داشته باشد تحت خشم و عصبانیت مشتی به پیشانی پیرمرد زده بود و پدرم را کشته بود. ولی من با عزم و اراده و در کمال ارامش و آسایش جان آن جوان را گرفتم؟!
از ان بامداد شوم به بعد زندگیم جهنمی شده که گریزی از ان ندارم. عذاب وجدان داره دیوانه ام میکنه! از این همه حماقت و بیرحمی خودم حالم به هم می خورد؟!
باید می بخشیدمش ولی افسوس این شهامت و حس نوع دوستی را نداشتم و حالا عمل زشت و نابخردانه خودم چون کابوسی روح و جانم را در چنگ گرفته و داره دیوانه ام میکند؟!
@lakamir
+ نوشته شده توسط کیومرث امیری (لک امیر) در چهارشنبه پانزدهم فروردین ۱۳۹۷ و ساعت
16:27 |