خاطره هایم را میگویم ….. از زمانی که یادم میاد، همیشه همینجوری بوده، در گذر زندگی خاطره هایم را یکی پس از دیگری در دخمه ای، خرابه ای، گورستانی و ... جا گذاشتم و بدون آنکه به خاکشان بسپارم، در پی هر کدامشان عالمی از حسرت در دلم تلنبار شد. تا این غمباد و حسرتها رنجورم کنند، بشکنندم و تکه تکه از قلبم را برکنند و مرا با خود تا سرحد دقمرگ شدن بکشانند و بمیرانند. مرگی زود رس، جوانمرگ شدن. این یکی اولینش نبود و آخرینش نیز نخواهد بود که داغ فراقش قلبم را صد پاره کرد و یاد خاطره هایش غم بزرگ دیگری بر روی دلم جا گذاشت و زخمی عمیق که میدانم هرگز التیام نخواهد یافت. درست مثل کت و شلوار دامادیم که یادمه آن را پس از کهنه و پاره شدن در ساختمان نیمه کاره ای که در آنجا کارگری می کردم جا گذاشتم و برای همیشه از آن دور افتادم. این یکی اما جور دیگر بود. پانزده سال، یعنی درست پنج هزار و چهارصد و هفتاد و پنج شب و روز با هم بودیم. در تلخیها، خوشیها و روز و شبهایی که تنها او یار و یاورم بود. آه! چقدر خاطره! خاطرات رنگارنگ، رازهایی که فقط بین من و او بود و احدی از آن رازها خبر نداشت و امروز بعد از ظهر بود که این همراز و رفیق روزهای تلخ و شیرینم را با پای خودم بردم و در گورستان اتومبیلهای اوراقی جا گذاشتم و بر گشتم. مثل روزی که جنازه ی صمیمی ترین دوستم را در قبرستان شهر دفن کردیم و به خانه برگشتیم و هر کدام رفتیم پی کار خودمان و من هر گز ندانستم کارم چه بود و پی کدام کار بودم که همیشه هم عجله داشتم؟!. و حالا نوبت جدایی از دوست و رفیق روزهای تنهایی و بیکسیم، ماشین لندرور عزیزم ! یار فداکار و وفادارم که یادم نمیاد یکبار، حتا یکبار در تمام طول این همه مدت با هم بودنمان تنهایم گذاشته باشد. یاد روزهای اول زندگیمان می افتم. موقعی که تازه همدیگر را پیدا کرده بودیم، چقدر قبراق و سرحال بود؟! مانند خودم که جوان و خوش دماغ بودم. با من که بود پیر و فرتوت شد. درست مثل خودم که پیر شدم و بی وفا. امشب خیلی تنها هستم و نمی دانم او هم در فراق من و در میان آن همه اتومبیل اوراق شده که هر کدام صاحبانی داشتند و خاطراتی و ملایمات و ناملایماتی و بعضا هم آدم کشته و قاتل بودند، شب را تنهایی و به دور از من چگونه به صبح خواهد رساند؟! حسابش را که می کنم می بینم در دنیا کسی بی وفاتر و بی رحم تر از من شاید وجود ندارد. چه زود خوبیها را فراموش می کنم و چه زود با رنجها کنار میایم؟! امروز صبح، وداع آخرمان، استارت که زدم سریع روشن شد، شاید گمان می کرد مثل همیشه قرار است جایی برویم، پی کاری، خانه ی دوستی و ... ولی به نزدیک گورستان اتومبیلهای اوراقی که رسیدیم گویی منظورم را فهمید. انگار متوجه شد من بی انصاف، من بی مروت دارم او را کجا می برم و با او چکار می کنم. ابتدا خاموش کرد. دوباره روشنش کردم، نای راه رفتن نداشت.از صدای موتورش می شد فهمید واقعا گریه میکند. با این حال وقتی متوجه شد که مقاومت کردنش بی فایده است و من تصمیم خودم را گرفته ام شاید باز هم به خاطر دل من بود که راه افتاد. ولی زوزه می کشید. درد با خود می برد. مثل من که سینه ام از شدت درد داشت می ترکید. به آنجا که رسیدیم لاشخورها به پیشوازمان آمدند. با تبر و جرثقال و جک و همگی برای نابودکردنش از یکدیگر سبقت می جستند. تازه فهمیدم برای نابود کردن خاطره ها مردم چقدر پیشتازند و حتا خوشحالند! چقدر میرغضب وجود دارد. میرغضبها هرکدام تکه ای از آن را می خواستند. آنها عزیز مرا در مقابل چشمان چون بره ای که گرگها دوره اش کرده باشند تکه پاره کردند و هر کدام یک تکه اش را به دندان کشیدند و شادمان از اینکه لقمه ای مفت و مجانی به دهان گرفته اند بردند و دور شدند. شاید نمی داستند پاره های جان و تن مرا می برند و شاید هم می دانستند ولی برایشان اهمیتی نداشت. پاره کردن قلب انسانها مگر قباحتی دارد در دنیای امروز ما؟! دیگر به چه چیزی دلخوش باشم؟! خاطره هایم یکی پس از دیگری رضا و نارضا جان می دهند و من بازهم مانده ام و مرگ عزیزانم را نظاره گرم. تازه می فهمم چقدر پوست کلفت و بی عاطفه شده ام. یاد روزهای کودکی ام که می افتم از خودم خجالتی می کشم. آن روزهایی که برای گم شدن مداد پاک کنم ساعتها می گریستم و روزها لب به غذا نمی زدم. اکنون اما خیلی سنگدل و بی عاطفه شده ام . درست مثل همه ی آنهایی که روزی روزگاری صاف و پاک و پر از امید و عشق و عاطفه بودند و امروز که بزرگ شده اند به هیولاهایی بی رحم تبدیل شده اند. آخ که زندگی چه حکایت تلخ و دشواری است؟!آخ!
+ نوشته شده توسط کیومرث امیری (لک امیر) در جمعه بیست و سوم خرداد ۱۳۹۳ و ساعت 1:27 |


Powered By
BLOGFA.COM