عافیت یک رویا؟!                                              نوشته: کیومرث امیری کله جوبی (لک امیر)

نگاهی به کتاب تازه منتشر شده ی عاقبت یک رویا، نوشته ی علی قنبری کاکاوندی

شناسنامه کتاب:عاقبت یک رویا، نوشته ی علی قنبری کاکاوندی، مجموعه ده قصه کوتاه در 83 صفحه رقعی، انتشارات نشر افکار، چاپ اول 1394، شمارگان 500 نسخه، قیمت 8000 تومان.

علی قنبری در اولین اثرش ثابت کرده چیزی برای گفتن ندارد. قنبری در حالی که خود لبریز از درد است و  با رنج و فقر بزرگ شده اما حرف بی دردهای مرفه عهد بوق را در قصه هایش بیان می کند. قلم او و توصیفات و دیالوگهایش نشان از آن دارد که قنبری تسلط بالایی در نوشتن داستان کوتاه دارد اما صد افسوس دستهایش می لرزد و این لرزش باعث لغزش او شده و او را به بیراهه و بیهودگویی و دنیایی غیر واقعی کشانده است و به همین دلیل (عافیت یک رویا) با توجه به جمیع جهات مربوط به کتاب و نویسنده ی آن عنوانی بجا تر و مناسب تر از عاقبت یک رویا برای این کتاب می باشد

نگارنده، علی قنبری را از کودکی و نوجوانی می شناسم،  او دارای ذوقی سرشار و استعدادی ژرف بویژه در نوشتن بود، اما در دوران جوانی کوتاه آمد و حاضر نشد  هزینه  بپردازد و ریسک کند و به جای همه ی اینها به دانشگاه رفت و پزشک شد و حالا که در سن پیری به یادش افتاده که باید بنویسد، از فرط پیری (مونگل) زائیده است. داستانهای قنبری به شیوه ای نگاشته شده اند که انگار او سالها از جامعه دور بوده است. چرا که او در همه ی قصه هایش نشخوار ادبیات داستانی دهه های 40-50 را می کند با این تفاوت که آن قصه ها در برهه ی زمانی خود حرفی برای گفتن و ارتباط با جامعه و مصایب آن داشتند ولی قصه های قنبری هیچکدام از این ویژگیها را هم در خود ندارند و انگار بیهود چنگ در باد می زنند. چرا که قصه های قنبری صرفا یک نوستالژی تمام شده است و بس. از سوی دیگر نظرگاه نویسنده در این قصه ها آدم را یاد نوشته های ایرج پزشک زاد در آثار این نویسنده مانند کتاب (گلگشت خاطرات) او می اندازد که او هم از سر بی دردی چیزهایی شبیه به جوک می نویسد. البته پزشک زاد از خانواده ای مرفه و خود خارج نشین است و قصه هایش رنگ و بوی جامعه و مردم سرزمین ما را ندارد و یا اگر هم دارد بوی زندگی مرفه ها را می دهد که مثلا او و دوست همکلاسی اش که د رخارج از کشور و با بورسیه ای که از نفوذ پدرانشان در دربار آن روزگار به دست آورده اند، مثلا مسئول سفارت ایران را مسخره می کنند؟!. در حالیکه قنبری از خانواده ای روستایی مهاجر بسیار فقیر است و اینکه نوشته هایش رنگ و بوی جامعه ی ما را ندارد جای تعجب است.  با خواندن اولین قصه کتاب با (عنوان بره من بزرگ شد)، دریچه امیدی به دل خواننده راه باز می کند که بله نویسنده حرفهایی برای گفتن دارد. قصه بره من بزرگ شد مرا یاد کتاب (خسی در میقات) جلال آل احمد انداخت. در آنجا آل احمد به صراحت میکوشد به شکلی واقعی و ملموس از کشتن حیوانات اگر چه درکعبه و برای قربانی عید قربان باشد انتقاد می کند و غیر مستقیم و به شکلی که در قلم آل احمد جاری است به نکوهش قربانی کنندگان می پردازد. قنبری نیز در داستان اولش چنین پیامی برای مخاطب دارد، بچه های یک خانواده بره سفید و زیبایی را که از کوچکی بزرگ کرده اند و به او انس و الفت گرفته اند، حالا شاهدند که پدرشان می خواهد بره را برای نذری قربانی کند. بچه ها که روزها با بره به سر کرده اند حالا در مقابل تصمیم شوم و غیر انسانی پدر هیچگونه مقاومت و عکس العمل قابل توجهی نشان نمی دهند و تنها به افسوس خوردن اکتفا می کنند و بس. پدر بره را سر می برد و اکنون نویسنده در صدد توصیف خون و جنازه و چشمهای باز کله بره سربریده  بر آمده است. خلق چنین داستانی با چنین قدرتی خواه آگاهانه و خواه اتفاقی بوده باشد نشانگر آن است که نویسنده توان و قدرت خوب نوشتن را دارد. هر چند او در فضای این داستان نیز به طور کلی بر محیط پیرامون چشم می بندد و انگار به عمد می کوشد از فضای سرد و فقیرانه ای که برخانواده حاکم است و از فقر و تهیدستی پدر خانواده و مشکلات موجود در خانه  نیز فضایی بی درد و حتا ایدال ترسیم نماید. اما باز هم با توجه به قالب درست قصه و محتوای انسانی و عاطفی که دارد می توان از آن به عنوان یک قصه ی قابل قبول یاد کرد و به نویسنده اش احسن گفت. اما افسوس با خواندن قصه  های بعدی نویسنده چون داستانهای:  بدتر از مردن، کتاب سوزان و ... داستانها چنان خام و بی مایه و بی ربط هستند که این حس و حال را هم از خواننده می گیرد و کاری می کند که خواننده با قصه نخست کتاب هم با  چشم دیگری نگاه کند و فکر کند  خلق این قصه هم واقعا از سر آگاهی نویسنده نبوده و قصه کاملا اتفاقی خلق شده است. یا داستان (وام اضطراری) که باید گفت بعید است امروزه کسی حتا عنصر بیسوادی هم چنین دیدگاه و باوری داشته باشد. در قصه وام اضطراری آقای صفری از کارکنان یک شعبه بانک از رئیسش تقاضای وام اضطراری می کند و رئیس با شدت مخالفت می کند، اما همینکه رئیس درداخل توالت چند باد از معده اش خارج می شود و صفری شاهد آن است، رئیس دچار ترس و خجالتی شده و به محض بیرون آمدن از توالت و دیدن صفری در مقابل خود رو به او کرده و می گوید: مرد فهیم بیا تا با وامت موافقت کنم؟! عجبا! یعنی نویسنده محترم واقعا آنقدر از جامعه ی بلبشو و هرج و مرج زده ی  امروز ما بی خبر است که  نمی داند مسئول بانک اگر میلیارد میلیارد دزدی و اختلاس هم  بکند و اتفاقی لو هم برود نه تنها خجالتی نخواهد کشید بلکه پر رو تر و حق به جانب تر از همیشه از مردم طلبکار خواهد بود؟! او چه بدهی به مردم دارد؟ آیا مردم این شغل را به او داده اند؟ و یا حقوقش را از دست مردم می گیرد که خود را بدهکارشان بداند؟! اتفاقا اتفاق جالبی که در این برهه در جامعه ی ما افتاده آن است که دزدی ، اختلاس، رشوه، دروغ و ... آنهم در سطح کلان قبحش رفته و روزی نیست ملت شاهد برملا شدن دزدیهای کلان نباشند بدون آنکه دزدی گرفتار شود و به سزای اعمالش برسد و یا کسی  از خودش خجالتی بکشد!! و یا آب از آب تکان بخورد!  البته به جزء دله دزدهای آفتابه دزد که خوب به سزای اعمالشان می رسند و الا آمار اختلاس و دزدی در مملکت که ماشاء الله هزار ماشاء الله سر به فلک می زند. در چنین وضعی کدام رئیس پیدا می شود که به خاطر چند باد معده آنهم داخل توالت از خودش و دیگران خجالت بکشد؟! دیگر قصه های کتاب هم محتوای قابل توجهی ندارند، و تنها نشخوار یک سری خاطرات مال گذشته است که هر کسی از این دست خاطرات را در زندگی گذشته ی خود دارد و چنین می نماید که نویسنده شاید از روی تفنن و بدون هیچ هدفی به آنها پرداخته است.

کتاب در جاهایی هم اغلاط ویرایشی و املایی زیادی دارد، به عنوان نمونه صفحه 52 سطر 7 و یا صفحه 53 سطر 15 و ..... همه ی اینها گویای این واقعیت است که قنبری یا از مسایل و مشکلات جامعه ی خود بی خبر است و رفاه نسبی که در زندگی به دست آورده چشمهای او را کور و کدر کرده و یا می بیند ولی به خاطر مصلحت، مصلحتی که متاسفانه جامعه ما را مدتهاست دچار مشکلات حاد کرده چشم خود را به روی واقعیات بسته است و در خودسانسوری جاری و ساری البته آنهم از نوع شدیش دست و پا می زند. او نه تنها چشم خود را بر روی واقعیات تلخ جامعه مصیبت زده و گرفتار دیروز و امروز خود بسته است بلکه بی خبر از همه جا کمترین تلاشی هم برای شناخت هویتی خود نکرده است و هیچ زحمتی هم به خود نداده است که دست کم عنوان کتابش را از واژه های فارسی انتخاب کند و نه همه اش از کلمات عربی. قنبری یا خود را در جامعه گم کرده است و یا جامعه او را از خود پرت و رانده است. راست گفته اند اینکه نویسنده با نوشتن نخستین اثرش خود را در چشم دیگران عریان می کند. علی قنبری گویا از این هم خبر ندارد که نسل نخبه و فرهیخته ی امروز ما و به ویژه هم زبانهای او دیگر اعتنایی به این زیاده گویی های فریبنده و سرگرم کننده ندارند و آنها به دنبال هویت انسانی و اصالت بومی و تاریخی خود سر از پا نمیشناسند و منت از هیچ پایتخت نشینی نمی کشند. قنبری گویا از این موفقیتها هم بی خبر است و هنوز در حال و هوای سالهای پیش از انقلاب سیر می کند.

راستی دنیا چه زود می گذرد، گویی همین دیروز پریروز بود توی کوچه های پشت بدنه با هم بازی می کردیم. بعد که انقلاب شد و همه چیز به هم ریخت و دگرگون شد بچه ها هم هر کدام رفتند پی کاری، هر کس به تناسب آنچه درون شخصیتی اش حکم می کرد. یکی رفت با سیکل شهردار شد. آن یکی سردار شد، دیگری وکیل مجلس و قنبری هم رفت دانشکده پزشکی و دکتر شد. برای ما آن سالها سالهای سردرگمی بود، سالهای تلخ و تاریک و غبار آلود تا آنجایی که هیچ سر در نمی آوردیم و گیج و مبهوت یکی پس از دیگری به چاه و چاله های گسترده در پیش رو می افتادیم. سالهایی که بسیار غریب و نا آشنا بود. در این سالها چه بسیار از دوستان و عزیزان  و همکلاسی هایمان قربانی ندانم کاری و بعضا صداقت بی شیله پیله ی خود شدند و در مقابل چشمانمان پرپر زدند و رفتند. عده ای رفتند جبهه های جنگ و شهید و معلول و اسیر و مفقود شدند. در آن سالها هر کسی چیزی می گفت، بعضی ها هزینه های گزافی پرداختند. بعضی ها الکی به نان و نواهای باد آورده رسیدند و بعضی ها هم خویشتن خویش را کتمان کردند و استعدادشان را در جاهایی خلاف آنچه بایست به کار انداختند. جوری شد که جامعه ما ظرف نیم قرن گذشته نتوانست حتا یک نفر نویسنده نخبه و یا یک نفر هنرمند جاودانه تحویل تاریخ و جامعه اش بدهد.

و امروز زمانی که می بینیم علی قنبری کاکاوندی دست به قلم برده است از یک طرف ذوق زده و خوشحال می شویم که بالاخره قنبری هم آمد و شهامت به خرج داد و گام به این  میدان بزرگ نهاد اما  از سوی دیگر با خواندن  قصه هایش آه از نهادمان بر می آید و باز هم دچار یاس و ناامیدی می شویم که این دیگر چه صیغه ای است؟

قنبری جوری در قصه هایش داد سخن داده که نه انگار انقلابی شده و نه جنگ هشت ساله ای در این سرزمین رخ داده است. چنانچه کسی از دور قصه های قنبری را بخواند و بخواهد جامعه ای را که این پزشک انسان دوست در آن زندگی می کند و آن را توصیف کرده مورد قضاوت قرار بدهد گمان می کند قنبری و هم وطنانش در جامعه ای زندگی می کنند که آن جامعه  تمام درد و مصیبتهایش را پشت سر گذاشته و به جامعه ای ایدآل و به دور از تضاد و تبعیضهای اقتصادی و طبقاتی رسیده است. در آن جامعه نه  فقیری وجود دارد و نه جوانی به اعتیاد مبتلا است و نه تبعیض و تضاد اجتماعی دیده می شود؟!! نه انگار سالهاست مصیبت اعتیاد، معضلات بیکاری، فقر، یاس و ناامیدی چون بختک شومی در جامعه سایه گسترانیده و نرخ یک گرم هروئین ارزانتر از یک قرص نان سنگ است و برای نان سنگ باید در صف ماند و کسی هم نان نسیه نمیدهد حال آنکه مواد مخدر شیمایی به وفور بدون هیچ زحمتی و حتا نسیه هم به دست می آید. بر کسی پوشیده نیست که ما و قنبری در جامعه ای زندگی می کنیم که  شکافهای طبقاتی آن سر به فلک کشیده است، تضاد و تبعیضای جوراجور در همه ی زمینه ها آن را احاطه کرده و مردمانش را به شکلی وابسته ی به همین جریانها بار آورده است. اعتیاد در آن چون بمبمی شیمایی و مییکروبی به طور مدام جوانهایش را نشانه رفته است. فقر، بیکاری، یاس و ناامیدی و دهها مشکل و مصیبت دیگر گریبان احاد مردم جامعه را گرفته است. عده ای از سیری به تباهی کشیده شده و اکثریتی ار فرط فقر و تنگدستی و ناامیدی  به پله های اخر بودن سقوط کرده اند. و بالاخره  اینکه ما هم مردمی هستیم با مسایل و مشکلات خودمان و رنج و حرمانها و امید و آرزوها  که در این میان نخبگان ما مسئولیتی بسیار سنگین و حساس بر دوش دارند. در پایان ذکر این نکته را لازم می دانم که آقای دکتر علی قنبری کاکاوندی لک زبان و اصالتا از ایل بزرگ کاکاوند است و وجودش برای ما غنیمت و امیدوار کننده است. با این امید که قنبری برای مردم سرزمینش و برای ایل و تبار مظلومش بنویسد، برایش آرزوی سربلندی و سلامتی داریم. با این امید که روزی قنبری را در قله های بلند نویسندگی ببینیم. علی قنبری قدرت نوشتن را دارد و دغدغه ایل و تبارش را و مردمان لک زبان را که این همه در حقشان ستم روا داشته شده و نادیده گرفته شده اند.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

+ نوشته شده توسط کیومرث امیری (لک امیر) در چهارشنبه دوم تیر ۱۳۹۵ و ساعت 0:22 |


Powered By
BLOGFA.COM